کد مطلب:314593 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:215

من همان ابوالفضل هستم که تو برایم عزاداری کردی
جناب مستطاب، عالم فرزانه، دانشمند محترم آقای حاج شیخ حسن عرفان، طی مكتوبی به دفتر انتشارات مكتب الحسین علیه السلام نقل كردند:

1. همهمه ای برپا بود، درس هنوز آغاز نشده بود، لحظه های دیر پای انتظار به كندی می گذشت.

ناگهان زبان ها در كام ماند سایه ی سنگین سكوت، ابهتی خاص به مجلس بخشید.

حضرت آیت الله سید حسین خادمی (رحمة الله علیه) برای تدریس وارد مدرس مدرسه ی صدر اصفهان شدند.

همه به پا خاستند، آیت الله در جای ویژه ی خود نشستند قلم ها سر خط آماده ی دویدن بر روی كاغذها بود كه ناگاه آیت الله با نگاهی پرسشگرانه پرسیدند: آقایان! درس را شروع كنم یا به نقل حكایتی كه دیشب اتفاق افتاده بپردازم؟

شاگردان گفتند: نخست حكایت را بفرمایید.

آقا فرمودند: دیشب به مناسبت شب میلاد حضرت ابوالفضل علیه السلام در مسجدمان محفل جشنی برپا كرده بودیم. مداحان مدیحه سرایی می كردند، مجلس آذین بندی و چراغانی شده بود و من در آستانه ی انجمن نشسته بودم. ناگاه شخصی پیش من آمد و گفت: یك یهودی دم در ایستاده است و می گوید: به حضرت آیت الله بگویید: من یهودی هستم، لیكن برای حضرت ابوالفضل علیه السلام نذر دارم. می خواهم در شب میلادش شیرینی بدهم اكنون هزینه ی آن را از من می گیرید و خودتان شیرینی تهیه می كنید یا خودم شیرینی بخرم و شما توزیع می كنید؟

من گفتم: به یهودی بگویید پیش من بیاید. یهودی آمد، ابتدا احترام كرد و نشست.

پرسیدم: شما یهودی هستی؟ گفت: آری. گفتم: چرا برای حضرت ابوالفضل



[ صفحه 587]



علیه السلام نذر كرده ای؟ گفت: من قصه ای دارم.

پسرم بر اثر رویدادی به شدت بیمار گشت. او را در بیمارستان بستری كردم. معالجه ی او نیاز به ماه ها درمان داشت، تازه بهبود یافتن او قطعی نبود. ایام محرم فرا رسید. یك روز غافلگیر شدیم. تلفن زنگ زد. از بیمارستان تماس گرفتند، موضوع بهبود یافتن پسرم بود. به شدت هراسناك شدیم، من به همسرم گفتم: او نیاز به ماه ها درمان داشت. چه شده كه یك دفعه ما را به بیمارستان فرا خوانده اند؟ شاید پسرم مرده باشد.

لحظه ها سرشار از اضطراب، ترس، غم و دلهره شد. با شتاب خود را به بیمارستان رساندیم، دیدیم پسرمان كاملا سالم است.

شگفت زده شدیم، شادی و شگفتی به هم آمیخت. پرسیدم: پسرم چگونه یك دفعه خوب شدی؟

گفت: دیشب شب تاسوعای شیعیان بود، بیمارانی كه در اتاق من بستری بودند همه از شیعیان و شیفتگان حضرت ابوالفضل علیه السلام بودند. آنان برای نام حضرت ابوالفضل علیه السلام و حضور در عزای او بی تابی می كردند، پنجره ها را گشودند تا صدای عزاداران را بشنوند.

صدای عزاداران چونان نسیم به اتاقمان آمد. اشك در چشمان بیماران حلقه زد، با آهنگ نغمه ی عزاداران بر سینه زدند و یا اباالفضل یا اباالفضل گفتند. من نیز كه تحت تأثیر شكوه معنوی و غمبار عزاداران بودم، اشك در چشمانم چرخید و دست هایم را بالا می بردم و مثل عزاداران بر سینه فرود می آوردم كم كم احساس كردم من نیز از عزاداران حضرت ابوالفضل علیه السلام هستم.

با سپری شدن قسمتی از شب صداها قطع شد و خستگی و درد خواب را بر چشمانم نشاند.من در خواب دیدم مردی شكوهمند با قامتی بلند، چشمانی درشت و جذاب و چهره ای زیبا و لبخندی دلپذیر در كنارم ایستاده است.

پرسیدم شما چه كسی هستید؟ پاسخ داد: من همان ابوالفضل هستم كه تو برایم عزاداری كردی. آمده ام تا تو را درمان كنم.



[ صفحه 588]



از عنایت محبت آمیز او شفا یافتم. از خواب پریدم دیدم دردها از جانم رخت بر بسته و نشاط و توانایی جایگزین دردهایم شده است.

آری پدر، حضرت ابوالفضل علیه السلام شیعیان مرا شفا داد، او مرا شفا داد.

اكنون كه من بهبود یافتن فرزندم را ارمغان حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می دانم می خواهم نذرم را ادا كنم.

حسن عرفان